به نام خدا

دوباره ... دوباره بازگشت به سرزمین رویاها ...

دوست ندارم که حرفهای کهنه رو تازه کنم ... نمی خواهم به گذشته سیاه و سفید خود برگردم ...

امروز حرف دلم رو مینویسم ...

قصه یه دوست رو میخواهم براتون بگم ... یکی که همه بلایی رو سر دوستش اورد و یه پسر رو نابود کرد تا سر حد مرگ ... اسمش رفیق بود ولی نمی دونم چرا نارفیق شد ...

از همه کس خورده بودیم به غیر از دوست ...

یه دوستی ساده نبود ... یه همراز و همدرد ...یکی که فکر میکردم میشه پیشش سفره دل رو باز کرد ... ... شاید شمایی که اینو میخونی از یه نامرد یا نارفیق یا ... ضربه خورده باشی . اگر هم نخورده باشی مطمئن باش که میخوری ...

داشتم میگفتم که چقدر خوبه که ظاهر و باطن آدما یه رنگ می بود ...

به من گفت که منو ببخش ... بخشیدم . گفت عوض میشم ... اما نشد ... نشد ...

دیگه می خواهم سنگ دل باشم ... تا به همه ضربه بزنم اما از یه بی معرفت ضربه نخورم ...


به اطلاع دوستانی که این وبلاگ رو میخونن ( البته تعدادشون صفر مطلق ) می رسونم که تا دو سه هفته دیگه آپ نمشه ...

چیزی از عمر این وبلاگ باقی نمونده ... شاید رفت تو کما ... شاید هم برای همیشه رفت ...

اگه دیگه نیومدم خدانگهدار ...

کسی که برای ما نظر نداد ... حداقل از شما متشکرم که خوندی و نظر ندادی ...